داستان جالب

مردی در اتومبیل گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتو مبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.

پسرک گریان با تلاش بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.برادر بزرگم از روی صندلی به زمین افتاد و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.

برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از پاره آجر استفاده کنم مرد بسیار متاثر شد و از پسرعذرخواهی کرد؛ برادر پسرک را بلند کرد وروی صندلی نشاند.

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به سویتان پرتاب کنند. 

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند، زمانیکه ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سوی ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه



نظرات شما عزیزان:

Amir
ساعت18:16---10 تير 1393
داستان قشنگی بود...فقط یه پیشنهادی داشتم واسه بهترشدن وبلاگتون...خواهشا یاکلا این آهنگ رو حذف کنین یایه آهنگ دیگه بذارین..زیاد خسته کننده است وزیاد رومخه...

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 31 خرداد 1393برچسب:, | 12:57 | نويسنده : ثنا بهرامی |